خب دیروز مراسم هیئت داشتیم ، همه چیزو از صبح سه شنبه میگم.
سحری خورش کرفس داشتیم و من حالت تهوع میگیرم اصلا از اسمش ، چه برسه به طعمش!
بابا بیدارم کرد ولی من نرفتم بخورم و گرفتم خوابیدم ، بماند که شب قبلش تصمیم گرفته بودم سحر بیدار شم و وسایلم رو آماده کنم ! ولی خوابیدم .
ساعت ۶ با صدای جیغ جیغای مامان از خواب بیدار شدم ، فکر می کرده ساعت ۷ عه و محمد دیرش شده درصورتیکه ساعت رو اشتباه دیده بود ! ولی بازم خداروشکر کردم که توهم زده بود .
طبق معمول شانس همیشگی م فقط دو دقیقه دیر تر از زمانی رسیدم که جلایی پور حضور و غیاب کرده بود! #گوه توش
ولی خدا رو شکر آخر کلاس حاضری م رو زد .
و داشت درس حکومت های خودگردان رو میداد و یه جای صحبت هاش برگشت گفت : دهنتون رو سرویس میکنن! و ما هیچ ،ما نگاه!
بعد از کلاس ت چون تا ساعت ۳ و نیم بیکار بودیم ،تصمیم گرفتیم بریم مدرسه ، مریم رو هم بردیم هیئت کمک کنه ،نمک گیرش کنیم تا هر دفعه بیاد هیئت♡
با خط قشنگش پشت یادبود های خط بریل رو نوشت ، منم اول از همه گره ای که افتاده بود تو بند عینک ها رو باز کردم و بعدش رفتم سراغ کار های مهدیه ، بعدش هم چون باید یک کتاب رو معرفی می کردم به بچه ها دنبال یه تیکه ی خوب بودم براش،
الهه خیلی خیلی رو مخم بود ،خیلی زیاد ، ذهنش خیلی درگیره و خیلی کم میتونه هندل کنه ، نمیخوام بگم که خوبه یا بده ها ، ولی خب نمیدونم ، به هرحال هر آدمی یه نقصی داره ،،، ولی بنظرم آدمی نیست که فاز مدیریتی ش خوب باشه ،بیشتر فکری و اجرایی ش خوبه . خیلی کار مونده بود برای انجام دادن و بچه ها بخاطر اینکه روزه بودن یه مقدار شل میگرفتن
خلاصه بعدش من رفتم سراغ استامپ زدن روی پاکت های یادبود همزمان با پلی کردن آهنگ های مورد علاقه م از ترک لیست شجریان و چاوشی♡
با مامان سمانه تا مترو شریف رفتیم و ساعت ۳ و نیم سر کلاس بیچرانلو حاضر شدیم ،
من گوشی رو رو مامانم قطع کردم ولی بهش دروغ گفتم و گفتم که تو مترو بودم و آنتن نداد.#شرمسار
حس اون لحظه های قبل از کلاس بیچرانلو و تو مترو و تو مدرسه خوب نبود ، چون داشتم کم کاری می دیدم و این رو مخم بود.خیلی زیاد !
با حال زار کلاس بیچرانلو رو رفتم اول کلاس و پیش مهدیس اینا نشستم .
راستی قبلش هم پندار صنفی مخصوص روز جهانی دراومده بود و در عرض یک ربع همش تموم شده بود ، جوری که بچه های ما نتونسته بودن برش دارن ! عجیبه ،نه؟
ماهم فاز توهم توطئه برداشتیم که صنفی ها ریختن برش داشتنُ اینا
حالا واقعا الله اعلم.!
راد مسئولش بوده و خود صفا روشندل- که سر دبیر پندار صنفی بوده - اصلا خبر نداشته که محتوای نشریه چیه!
راد از چند روز قبل از چند تا از بچه های اجرایی خواست که بیان و مواجهه ی خودشون با قضیه و بچه های صنفی بنویسن و مهدیس و گشانی و حانیه چمنی هم اینکارو کردن ، خودش هم یک گزارش کلی نوشت از سیر تا پیاز ماجرا ولی اسم خودش رو ننوشته بود بالای گزارش!
و اون طوری که مهدیس میگفت گزارش اون رو هم تغییر داده بود ، فک کن.!
یعنی مهدیس نوشته بوده که بیچرانلو میکروفون رو از دست پاییز (:/) گرفته ولی راد اونجا ش رو حذف کرده بود و خیلی کلی نوشته بود و از بیچرانلو یه اسطوره ساخته بود ! :|||||
مهدیس هم شاکی شده بود ، حقم داشت
بعد از کلاس بیچ ،خسروی و سارا باهم صحبت میکردن ولی نفهمیدم که چی به هم می گفتن:؟
و من و سمانه و افشار و فلاح اسنپ گرفتیم تا بریم مدرسه ، دقیقا ساعت ۶ رسیدیم و خیلی شلوغ شده بود ، شاید باورتون نشه که کلی از کارا هم مونده بود!!!
مامان اومد و ما با نیم ساعت تاخیر مراسم رو شروع کردیم -_-
کاش اون همه فارغ التحصیل نمی اومدن ، خیلی سرو صدا میکردن چون اومده بودن رفیقاشونُ ببینن! و حرف بزنن.
ساجده برا اولین بار میگفت که نمیتونه جمعیت رو کنترل کنه!
تقریبا ۱۰ دقیقه از سخنرانی گذشته بود که توانستیم جمعیت رو بیرون ،تو حیاط منتقل کنیم . به سختی و من حالم بد شد از این همه بی نظمی. !
شاید تقصیر مدرسه بود ،شایدم تقصیر ما که به هر دری می زدیم تا فارغ التحصیل ها بیان. نمیدونم.باید تو جلسه نقد و بررسی حرف بزنیم.
پر از تشنگی و گرسنگی بودم. خیلی سخت بود>_<
وقتی مراسم تموم شد و گفتیم که جمعیت برن تو حیاط با ساجده و عقابی نشسته بودیم ، سینه می زدیم و می گفتیم عطش ،آب ، آقا :)))
رفتیم بالا سر سفره و برای بار اول بود که با صدای اذان بشکن بالانس زدم از خوشحالی ! :|)
خلاصه که خیلی خوب بود ، اونقدر که حک بشه ۱۷ اردیبهشت برای همیشه تو قلبم♡
درباره این سایت