بی شعور ترین فرد نزدیک به من با مامانم امروز بحث کرد سر اینکه چرا دوساعته خونه نبوده و زودتر نیومده و فقط کنار دوستش بوده برای دلداری دادن بهش که بچه ش بستریه!
خب نمیفهمم دیگه، چه کارش میشه کرد؟
خب ، بی ریا نبودن تنها دغدغه ی زندگی منه ، که این آدمبی شعور از ریا کار ترین ادم های روی کره ی خاکیه، تظاهر کننده ترینه! کاملا مشخصه چقدر پر از تنفرم وقتی دارممی نویسم ازش ،
امروزم جلوی مهمونمون که نمازخونه، بلند شد جانماز آب کشید! اخه لعنتی . چی بگم بهت؟!
تویی که هیچ وقت نماز نمیخونی چه ومی داره بلند شی واسه حفظ آبرو اینکارارو بکنی؟؟؟؟ گااااد.
امشب داشت تعریف میکرد باباش اومده بود تو خوابش و بهش گفته بود مننمیتونم از یه جایی به بعدُ رد بشم ، چون خواهرم از دستمناراحته، بعد بابام رفته بود پیش عمه ش و از طرف بابابزرگم عذر خواهی کرده بود،
بابا ، حالا ببین ، این دل شکسته ی من مگه می ذاره تو اون دنیا راحت باشی؟
خلاصه.
امشب فکر میکردم محبوب شماره ۱ ام میاد خونه مون مهمونی ، اما در یک حرکت غافل گیر کننده ی مامانم که گفت اونا سه نفرن، پسر بزرگه ش نمیاد خونه ی دوستش افطاری دعوته، من خشکم زد !
میدونی چرا؟ چون برای بار اول تو عمرم خط چشم کشیدمبراش و از قضا خیلی هم صاف و یکدست کشیدمشون ، چون صبح کلی مطلب خوندم برای اینکه چطوری بنظر تو دوست داشتنی و جذاب بنظر برسم ، چون بخاطر تو کیک پختم ، چون دعا دعا میکردم مامان شما رو دعوت کنه ، چون از شب قبلش به اینکه چی بپوشم فکر کرده بودم . و بعد!
اره، کلی بهت فحش دادم و به این فکر کردم که چقدر می تونی اشغال باشی، البته خب بهت حق میدم ، تو که به اندازه ی من دوستم نداری! حق داری نیای خونمون بخاطر اینکه منُ ببینی ! واقعا حق داری ، خب دوستم نداری جرم که نکردی ، منم باید یاد بگیرم دوست نداشتنت رو ، تقصیر خودمه که بخاطر تو خط چشم کشیدم ، باید بخاطر خودم این کارو میکردم ، باید بخاطر خودم کیک میپختم. خلاصه خیلی عوضی ای و عوضی ام
هیچ موقع سعی نمی کنی باهام صحبت کنی یا استوری هامو ریپ بزنی ، یا کامنت بذاری زیر پستام، منظورم اینه که سعی نمی کنی سر صحبت رو باز کنی ، سعی نمیکنی یه جور دیگه باهام رفتار کنی ، سعی نمی کنی بیای دانشکده مون و منُ ببینی !
کلا اگه دوستم داشتی تاحالا با رفتارهات بهم ثابت می کردی ، منم زیادی تو خیال غرق میشم ، تقصیر خودمه ، دیوونه ام ، تو هم خیلی عوضی تشریف داری که حواست به من نیست ، آشغال! :/
امشب ازت بدم اومد ، خیلی زیاد !
علاوه بر اون امشب که نبودی خیلی خیلی زیاد خودم بودم! احساس راحتی می کردم !!!
راحت می نشستم ، راحت خاطره تعریف می کردم، راحت بلند بلند و گشاااد می خندیدم! راحت میخوردم ، راحت راه می رفتم و کار میکردم .
اره اگه واقعا دوستت داشتم باید همینقدر جلوت راحت می بودم ، پس تو آدم من نیستی . همین الان اون دل لعنتیِ همیشه مزاحمم داره بهم میگه : نههه ، اینجوری بهش نگاه نکن ، پسر خوبیه ، انقدر بد بین نباش .
و منم بهش میگم خفه شو، اگه میخواست کاری کنه تا الانکرده بود.
الهی این قلبم تموم شه راحت شم از دستش!
درباره این سایت