دیروز تا ساعت ۱۱ و نیم بیشتر کلاس نداشتم ،
اما تا ساعت ۶ موندیم دانشکده و فقط حرف زدیم ، از در و دیوار گفتیم و داد زدیم و بازی کردیم ،
چقدر خوبه ،چقدر.
من تا الان به ۵ نفر رابطه و شکست عشقی قبلی م رو گفتم ،
الان احساس میکنم دیگه نیازی نبود اصلا بر پنهان کردنش!
اتفاقا به آدمها تجربیاتم رو منتقل میکنم. و شاید باور کردنش سخت باشه، دیگه برام پشیزی نمی ارزه اون آدم. پشیزی!
دیروز بیشتر از همیشه تشنه و گشنه بودم:) تشنگی زیاااد
بابا چند وقته که خیلی به هم چی گیر میده ، از سر تا پات نگاه میکنه ببینه چی میتونه گیر بیاره برا گیر دادن:/
دیشب داشتم به این فکر میکردم که اگر من بچه ی طلاق می شدم چی میشد. محمد جواد چی میشد ، زندگیمون چی میشد؟ من زندگی با کی رو انتخاب می کردم؟ محمد چی؟ وقتی به شرایطش فکر میکردم میدیدم که اگه بابا بمیره راحت تره برا هممون.
مریم دیروز تو حرفاش میگفت من اصلا آدمی نیستم که تو زندگی م پر از چالش و اینا باشم، من میگفتم مگه میشه؟ آدما تو زندگیشون خیلی چالش دارن همیشه ،ولی یه سریا مث من اولین سوالی که همیشه در مواجهه با چالش هاشون از خودشون می پرسن اینه که :چرا؟! و خب بخاطر همین خیلی دیر چالش های زندگیشونمیشن
دیروز قرار شد من به خسروی زنگ بزنم و باورم نمی شد که قلبم داشت میومد تو ذهنم از شدت کوبیدنش تو سینه م.
جواب نداد! و بهش اس دادم.و شب تو تلگرام باهم صحبت کردیم.
طبق توافقی که با صبا داشتیم قراره برام یه ادمعادی بشه تا خوب بشناسمش ، باید احساسات رو کنترل کنم تا ببینم بلخره این حس واقعیه یا نه.
درباره این سایت