شبیه به" هزارتو" می مانم...



رفتم و چسبیدم به ضریح.♡

بازم نمیدونستم چه دعایی بکنم.

فقط می گفتم یا امام رضا کمکم کن‌ ، هیچی نمی تونستم بگم.عملا هیچی!

منفور نزاشت بمونم :(

میخواستم باهات کلی حرف بزنم ،حالا مجبورم از پنجره ی هتل ببینمت.و باهات درد ودل کنم. 

یادم‌نمی ره که به گنبد طلات نگاه کردم و دعا کردم دیگه نباشه.کاش اجابت کنی.

حدیث کسا هم خوندیم:) فقط اونجاییش که پیامبر به حضرت علی میگفت اون کسایی که شیعه و میرک ما هستن هم زیر کسا هستند و خدا اندوه شون رو برطرف میکنه و حاجت هاشون رو میده.دلم فنج رفت:)


میدونی ،نمیدونم بهت دلبسته باشم یا نه؟

از این حس بلاتکلیفی حالم‌به هم‌میخوره.

مثل شکوفه ای که نمیدونه تو سرمای زمستونیِ بهار بیاد بیرون یا نه. 

حالم‌بده. اگه دوست داشته باشم و همینجوری به پات بشینیم، یه روزی میاد که توام منو دوست داشته باشی؟!

دو تا تجربه ی نا موفق در این زمینه داشتم. یکی ش خیلی نا موفق بود ،در حد گَند بود.یکی ش معمولی تر. 

وقتی به این دوتا نگاه میکنم ،باید فراموشت کنم، پس چرا هستی تو ناخود اگاهم؟

×دارم گیم آف ترونز میبینم.چقد صحنه داره :|

+ مستدام 

۳:۱۱ - ۹۸/۱/۲


وای چقد از عروسی رفتن بدم‌میاد ، وقتی فامیل دور باشه:/

اونم یه تالار مسخره:/

‌کاش تهران کلی نزدیک ولایتمون‌بود:/

دلم‌تنگ میشه :(

با اینکه قراره دو هفته دیگه برگردیم.ولی کلن اومدن های هر رفتن سخت جیگر رو میسوزونه:(((

۱۵ فروردین ۹۸ ، ۲۳:۱۷


امروز تو جلسه ای که برای روز جهانی داشتیم و من کلی دیشب براش سرچ کرده بودم ،به یه نتیجه احتمالی رسیدیم ، که شاید احسان علیخانی رو دعوت کنیم :)♡

بعنوان یه آدم عادی : من مررررگ ♡_♡

بعنوان یه ارتباطاتی : تو رو خیلی باید چکش بزنیم و این داستانا -_-

ازمون خواسته شد بیایم تو انتخابات انجمن علمی شرکت کنیم ، نمیدونم برم یا نه.

با سمانه سر نیازهای جنسی و صیغه و ارتباط جنسی تو سنین پایین حرف زدیم.

برای اولین بار با متروی تربیت مدرس سفر کردم :)

فردا هیئت داریم♡

باید امشب بخونم و بنویسم مقاله ی شاه رو.گاد هلپ می^_^

۹۸۰۱۱۹ ، ۱۸:۱۱


بعد از کلی حرف زدن با مریم وقتی سمانه خوابش برده بود ، درباره ی همه چیز ، اول از رسانه شروع شد ، عاملیت و این داستانا، بعد انقلاب اسلامی و بعدش امام ها و احادیث.آخرش مریم گفت اینکه از این بحث میپریم به اون بحث یعنی اینکه هیچی نمیدونیم.:)

بعد سر کلاس روان شناسی خوابیدم:]]]

بعد کلاس تصمیم گرفتیم بریم بوفه چای بزنیم،  وای که چه بارونی :)

وای که چقد بهار قشنگه . فک کنم بعد از ۱۸ سال فصل مورد علاقه مو پیدا کردم^^

چایی رو آوردیم تو حیاط و فروغ همینطور ازمون عکس میگرفت. 

بعد رفتیم سمت اونور باغچه حیاط دانشکده و کلی بود و فوت کردیم و باهاشون عکس گرفتیم، همچنین با درخت شکوفه دار دانشکده،

وای که چقد دلبری میکرد دانشکده ی خشک و مسخره.وای که چقد دوسش داشتم.انگار پر از صلح بود:)

الانم دارم برمیگردم خونه.

وای خدا که چقد پارسال این هوای قشنگ رو میدیدم و بوش میگردم و دلم میخواست غرقش بشم ولی غرق کتابا بودم.وای خدایا شکرت♡♡♡

۹۸۰۱۱۸ ،۱۸:۰۷ 


یه بار دیگه ام‌این خبر رو شنیده ام. ولی تقریبا میتونم‌بگم که خیلی وقت پیش.

شنیدم که عشق اولم که باهاش رابطه هم داشتم ، و یه عشق ۶،۷ ساله هم بود ، نامزد کرده ، یعنی از اینا که نافشون رو باهم بریده بودن.

به منم نگفته بود.از اولم دوسش داشته:)

دیروزم شنیدم که -نمیتونم اسمش رو عشق بزارم ، یکی از بچه های هم رشته ولی سال بالایی ، نامزد داره ، خیلی خوش قیافه و کلن از دور آدم خوبی بنظرم‌ میرسید.ولی خب از دست رفت.

قطعا خیر۶اول برای من شوکه کننده تر و افسرده کننده تر بوده ، نمیدونم شایدم بخاطر اون اتفاقا که الان انقدر نمیتونم عاشق بشم ، جسارت داشته باشم و انقدر سر شدم.

خلاصه دعا میکنم که خدایا دیگه هیچ وقت از این خبرا نشنوم.:)

۹۸۰۱۲۱ ، ۱۵:۰۴



بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم ،به اون اقایی پی ام دادم که من رو کلی تشویق کرده بود به رفتن به گفتمان.

تو این فاصله با مریم صحبت کردم و فهمیدم که اونم خیلی عجیب غریب قبول شده.اصلا دو تا سوال تحلیلی رو ننوشته بود و تازه دیرتر از منم ثبت نام کرده بود.خلاصه ، اون اقاهه که فامیلیش عباسی به بهم‌گفت مشکلش تا چند روز دیگه حل میشه و خوشحالم کرد:)

برای صبا تمام‌ماجرا رو تعریف کردم ، معده ش خیلی درد میکرد ، رفته الان دکتر ، خدا کنه زود زود خوب شه:(

ناشکری نکردم ، این اتفاق نادریه برای من.همیشه هر وقت مشکلی پیش میومد کلی به خدا غر میزدم.اما این سری نه! فقط گفتم شاید قسمت بوده ، هنوزم‌میگم ، اگه به هر دلیلی نشد حتما قسمت بوده‌

امروز دومین روزی بود که روزه گرفتم ، تا دانشکده خیلی دلم ماکارونی میخواست ، اومدم خونه دیدم مامان داره درست میکنه‌‌‌‌:)

ای خدا مامانم رو حفظ کن ، سلامتش نگه دار. آمین♡

۹۸۰۱۲۵ ، ۲۳:۵۳


خب امروز اولین ضربه خورد بهم.

گفتمان قبول نشدم.برای مصاحبه.

به مامان گفتم و تسکین بود برام حرفاش ، با بغض از پیش مامان رفتم تو اتاق و گریه کردم‌. 

سمانه با حرفش خیلی ناراحتم کرد ، مزجی درک نکرد ، و فقط مهدیس بود که من رو فهمید. و کمکم کرد ، گفت برو با کاشفی فرد صحبت کن.شاید بتونه کمکت کنه

انقده میترسم از اینکه بازم محبتم رو نثار کسایی بکنم که یه ذره هوامو ندارن‌.اصلا نمیتونم.

ولی این ضربه مهلک دقیقا از جای همیشگی خورد ،همونجایی که  امسال به خودم‌می گفتم درستش میکنم‌. دقیقا از همون بی نظمی و موکول کردن کارها به فردا،  هی میگم بعدا و اینها ،درصورتیکه بعدا هیچ اتفاقی نمی افته. همون لحظه باید یه کاری رو انجام بدم.کاش آدم بشم.کاش



درست همون لحظه ای که فکر میکنی یکی از دوستات ولت کرده بدون اینکه بهت بگه با یه سری ادم دیگه رفته امامزاده ، و یه دوست برات مونده که تو چند ساعت گذشته فکر کردی که واقعا  ِ واقعا دوسته ، شاید باهم کلی خندیدین و کلی اتفاق و خاطره باهم جابجا کردین ، درست تو اوج ، بهت ثابت میکنه که نه ، تو واقعی نیستی .

با نیش و کنایه هیچ وقت با دوستتان حرف نزنید ، دلش می شکنه،  دلت بیشترِ بیشتر وقتی می شکنه که اصلا انتظارشو نداری ، مواظب رفتارتون و کلمه هایی که بکار میبرین باشین ، اول از همه با خودمم.

حال همین دقیقه های قبل که با نیش و کنایه بهم فهموندی من لایق اون چیزی نیستم که تو همین الان نصیبت شده. بمونه تو خاطرم.

۹۸۰۱۲۵ ، ۱۸:۱۴


دارم میرم مصاحبه ی گفتمان ، بعد از تمام مشقت ها.!

قبلش هم یه اتفاقاتی افتاد که دعای توبه خودش معین میکنه برام که چیا بودن.

محمد جواد جدیدا بدون اینکه به ما بگه از مدرسه میره خونه مامان بزرگم ، منم دم رفتنی با مامانم سر این قضیه بحث کردم.

نمیدونم این چه رفتار مضحکیه که من دارم ! مثلا میگم : دو روز قبل به مامان گفتم که من چهارشنبه ساعت ۵ میرم مصاحبه ، و الان مثل اینکه چیزی نمیدونه و انگار اولین بارشه  میگم دارم میرم مصاحبه ، میگه مصاحبه ی چی؟،، خوب من در این شرایط دوست ندارم با طرفم صحبت کنم ، فقط دوست دارم برم از اون موقعیت ، در حقیقت حرصم‌میگیره که چرا نمیدونی؟ من که بهت گفته بودم و اینا ، بعدش انگار شایدم دلم‌نمیخواد ذهنم رو باز کنم و بگم ، انگار برام‌سخته.

خیلی عجیبه که چرا این جوری ام:///


دیروز رفتیم فیلم شیش و نیم رو دیدیم ، ولی فقط میتونم بگم عااالی بود، به تمام‌معنا.‌‌!
بنظرم در سراسر فیلم ما شاهد این بودیم که دورویی و ریاکاری بین ادم ها چقدرررر زیاده ، در تک تک سکانس های فیلم! دوگانه ی پلیس مواد مخدر و معتادها و آشپز معتادها ، خیلی دوگانه ی جذابیه،  نمیتونی بگی دقیقا حق با کودومشونه ، در این حالت که هر دو شون قابل نقد زیااادن ، اینکه به کسی اعتماد بیخودی نکنی هم چیزی بود که در سراسر فیلم‌بود.و آخرش هم اینکه هرچی هم که با پول خون مردم دربیاری به باد فنا خواهد رفت ، به قولی پول باید نون بازوت باشه ، نه نون جیگر سوختن یه عده.
راجع به اسمش هم فقط یه دیالوگ وجود داره که میگه رفتیم واسه داداشمون کفن بگیریم متری شش و نیم بود ، نفهمیدم ربطش رو به داستان راستش :/
خلاصه که خیلی خوب بود ، پیشنهاد هم میشه:)))


سر امتحان ت امروز (هووووف) باورم نمیشه که سمانه از جواب سوال امتحان عکس گرفت و تو گروه کلاسمون‌گذاشت.! :)))))))

حلقه ی امروز خیلی باحال بود ، کاشفی فرد خیلی خیلی باهامون راحت شده ، اصن یه وضعی! ^^

حتی وقتی داشت فیلم هیچکاک رو نشونمون میداد رسید به یه صحنه و خیلی عادی برخورد کرد. ما همینجوری مونده بودیم_

ولی از نامه های محرمانه و اینا گفت.

کلا باهاش حال میکنم بچه ی خوبیه‌‌‌.:)))

۹۸۰۱۲۷ ، ۱۸:۲۰


خب دیشب نشد که بگم ، ولی به مائده پیشنهاد دادم که بیاد و هم‌مباحثه ای بشیم‌باهم.اولش فکر میکرد شوخی میکنم، ولی بعدش جدی گرفت.

خب مائده اصلا تعلقی به عقایدش نداره، میتونه رهاش کنه ، میتونه به چیزای دیگه فکر کنه ، میتونه بشنوه و جبهه نگیره ، میتونه اشتباهات و انتقادات رو بپذیرم،  میتونه بگه من هیچی‌نمیدونم، باور داره که باید هیچی نمیدونه و باید یه عالمه بخونه و ببینه و گوش بده تا بفهمه. جدیه و پای کار ، خب اینا همه ی دلایلیه که من بعنوان هم‌مباحثه ای انتخابش کردم. راضی ام‌از انتخابم‌.

مسئله ی اصلی رفیقاشن، خب شاید فکر کنن من دارم رفیقشو میم:| وای اصلا فکر کردن بهشم دیوونه کننده س ! 

من میگم بهشون بگه و نذاره این‌فکره بمونه که من دارم مخِ مائده رو میزنم! وای خدا اصلا خنده نگرفته که دادم اینارو حتی تو فکرمم مرور میکنم ://

خلاصه که امروز برنامه ریزی کردیم و گفتیم چه کنیم و چه نکنیم.

.

خدا رو شکر که دارم میرم سمت چیزی که میخوام♡

خدا خودش کمکم میکنه بابت تمام این‌نگرانی ها. 


حالت تهوع دارم 

از اینکه فردا امتحان میان ترم ۱۵۰ صفحه ای دارم و الان صفحه ی ۲۷ ام.

از اینکه باید مقاله ی شاه بنویسم و هنوز ۱/۳ ش رو نوشتم.

باید پیپر ت بدیم و هنوز ندادم.

باید برای روان هم ارائه داشته باشیم و هم یه تحقیق بهش بدیم.

باید برای امتحان میان‌ترم دانش خانواده ای که حتی هنوز کتابش رو هم‌نخریدم و روان شناسی بخونم و هنوز نخوندم

باید برای بیچ تیزر تبلیغاتی بسازیم و هنوز نساختم.

اینا همش مونده و فقط ۵ هفته تا پایان ترم وقت هست.خدایا!!!!

می شنوی دیگه‌:(

#غم


هیچ وقت ،هیچ وقت سعی نکن خیلی به حریم خصوصی یه سری ادم ها نزدیک بشی.

این چیزیه که همیشه میگم‌به خودم،  ولی خب آدم با آدم فرق داره ، سه چهار نفری که باهاشون میری بیرون ، نون و نمک هم دیگر رو میخورین، و باهم صحبت میکنیم و به حرفاشون گوش میدی که مثلا نرو سر کلاس و  درس نخون و اینا ، بخاطر حرمتی که براشون قائلی ، 

بعد به خود اجازه میدی باهاشون راحت تر باشی ، بعد میبینی که نه.! اونا دستت رو گذاشتن تو حنا.نمیخوان مثل خودت باهاشون راحت باشی. ،اینا رو نمیگم که بگم اونا اشتباه میکنن.اینارو میگم به خودم که آدم باشم. زیاد به اون ور چارچوب آدما نکنم. آدم باشم.فضول نباشم و برای حریم خصوصی افراد ارزش قائل باشم ، همش بگو به خودت : برام‌مهم نیست! زندگی من به تو چه،  زندگی تو به من‌چه!

تامام.!!!

امروز رفتیم بمب ! خیلی خوردیم و خیلی چسبید ، من‌مادر خرج شدم و خب همش نگران برگشت پولمم، این رفتار برای خودم‌زشته ، ولی خب چه کنم؟! اینجوری ام دیگه .

سعی کردم با بعضی آدم ها سرسنگین باشم اما یکی امروز یه حرف خوب زد ، گفت وقتی به یه نفر محبت میکنی و بعدا میفهمی اشتباه خرجش کردی ، به خودت فکر کن ، خودت رو دوست داشته باش ، و به خودت افتخار کن که انقدر آدم خوبی هستی که بی دریغ از وجودت به آدم ها هدیه میکنی ، خب میخوام این رو یاد بگیرم.

۹۸۰۱۲۶ ، ۱۷:۴۵


مینویسم اینجا ،

میخوام با امام زمانم صحبت کنم ، 

یه صحبت خصوصی .

آقا من اصلا نمیدونم چم شده ، اصلا اصلا اصلا.

یعنی اصلا نمیفهمم چه اتفاقی افتاد که من تونستم برم‌این همه فیلم ببینم ، این همه کار بکنم ، آقا واقعا من اینجوری نبودم ، آقا خودت میدونی ، من عهد بسته بودم تا یه سری جاها هم تونستم مطابق عهدم پیش برم، ولی یهو اصلا نمیدونم چی شد.

خب حالا که کار از کار گذشته،  من واااقعا پشیمانم این‌رو میتونی حس کنی خودت آقا،  به خدا بگو که من چقد پشیمونم.

بگو که چقدر حالم بده از این شرایطِ آشغال، بگو بهش آقا که من حالم بده ، بدم میاد از الان خودم ، بهم اراده بده ، بهم‌نیرو و توان و تلاش بده تا بتونم خودم رو و نفسم رو کنترل کنم‌.

میدونم که میتونم ،قبلنا این کار رو کردم ، وای احساس کثافت بودن میکنم.

اصلا احساس غریبگی میکنم با خدا حرف بزنمخدا جون ببخشید ،من شرمنده ی اون کریم بودنتم، من شرمنده ی اون غفار بودنتم، خدایا خواهش میکنم من رو به خودت نزدیک کن ، من حالم بده ، من حالم از خودم به هم میخوره ، میدونم که تو من رو نیافریدی تا من از خودم‌متنفر باشم ، خدایا من نمیخواستم،  لعنت به این نفس اماره ، لعنت به شیطون

من با امام حی و حاضرم عهد می بندم از همین لحظه که نزدیک تولدشونه تا سال دیگه همین موقع ، ترم سمت این‌چیزا ، خدایا اصلا فکرم رو پاک میکنم ، قول شرف!

امام مهدی ،آقا،  قول شرف میدم .

به شرافت انسان بودنم قسم‌میخورم، به همون قرآن محمد قسم میخورم که درو این کار ها رو خط می کشم.

الان یه حس ترسی دارم که برو بابا دختره ی خر، تو الان فردا دوباره دلت بخواد میری سمتش ، ولی باید بگم که نه ،من دیگه اون سست عنصرِ به درد نخور که با هر بادی می لرزه نیستم

به هرحال بخاطر وجود اقام باید عوض بشم

آقا تو روز تولدت من اولین قدم های جدی امسال رو برای کنترل نفسم برمیدارم. 

یاعلی ،کمکم کن♡

۹۸۰۱۳۱ ، ۲:۲۰


امشب مادر و خاله ها اومدن خونه مون شام خوردیم ، همسایه روبروییمون یه پسر جوونیه که بعضی مواقع بسته به حالش میاد گیتار میزنه و میخونه ، امشبم از اون شبا بود ، سه چهار تا آهنگ هم خوند ، خیلی جذاب بود.♤

کاش می فهمیدم که نباید انقدر با خودم یکی به دو کنم سر هرچیز کوچیک و بزرگی ، چون دارم عذاب می کشم.قبل ترا می گفتم  ول کن‌بابا.به جهنم.هر جور دوست داره فکر کنه ، اما نمیدونم چی شده که جدیدا آدما برام خیلی مهم شدن ، کلمات و نگاه ها و رفتارا.اذیت میشم .نمیدونم باید جیکار‌ کنم. :|

۹۸۰۱۱۸ ، ۱:۲۸


بعضی موقع ها خیلی از خودم‌تعجب میکنم .

خیلی زیاد 

از اینکه تو روز هزاران هزارتا فکر میاد تو ذهنم،  خیلی عجیبه ، بعضا حرفها و فکرهای خیلی خیلی متناقض هم

از خودم تعجب میکنم که با خودم قرار یه کاری رو میذارم و بهش عمل نمیکنم.

از خودم تعجب میکنم که نمیدونم‌ چمه!

بلاتکلیف و نامعلوم الحال .

این یکی تعجبم دیگه سر به فلک کشیده ، من‌هنوزم تو خیالاتم زندگی میکنم ، من هنوز هزارتا موقعیت تصور میکنم برا خودم و توشون غرق غرق میشم و مثلا با حضور یه آدم حقیقی از رویا میام بیرون ، قشنگ یه نقشی برای خودم متصور میشم و اون رو بازی میکنمبازیگری !!!

مثلا اسم امسال خودم رو" نظم" گذاشتم ولی هنوز اونجوری که میخوام منظم نشدم.!

میخوام همه ی اینا رو بنویسم بزارم جلوی چشمام روی میزم، بلکه آدم بشم.

واقعا حالت دیوونه کننده ایه!

۹۸۰۱۳۱ ،۱۸:۰۱


چرا اینجا رو یادم رفته بود؟ چرا برام بی اهمیت شده بود؟

بعدا باید به این سوالا جواب بدم ولی قبلش باید بخوام از خدا و امام‌زمان که کمکم کنن ،من میخوام برم با بچه های هیئت برم رودهن ، و الان نیازمند اجازه ی بابا عم. و باید امشب اگه حالش خوب بود بهش بگم ، واقعا از خدا میخوام کمکم کنه و اجازه بده.♡

چون واقعا نیاز دارم به اجازه ش ، و واقعا آبرو بریه اگه نذاره، دوست دارم باشم تو هیئت و نقش داشته باشم.ایشالا که خدا کمکم کنه.

.

بعدا باید راجع به روز شکستن تابو در دانشکده و روز ی که رفتیم نمایشگاه رو بگم ، همچنین درباره انجمن علمی . و یادواره شهدا

۸ اردیبهشت،  ۱۸:۲۹


بعد از آشناییت با علایق نوید محمد زاده به تتلو پشمام ریخت عمیقا.

بعد بازهم اینجا علت علاقه به نوید بود که باعث شد برم man2 رو گوش کنم و بعدش گفتم خب دلم برا بقیه آهنگاش تنگ شده ، همه اینا باعث شده که الان من تقریبا یه هفته س که صبح ها دارم تو راه تتلو گوش میکنم! 



یه پست درباره ی روز جهانی گذاشتم و همه رو توش تگ کردم ، بغیر از خسروی . هاهاهاها:))*

برای کاشفی فرد یه عکس جداگونه گذاشتم و تگش کردم :)))

زیرش کامنت گذاشت:))* خیلی خیلی مرد شریفیه،  اصن یه وضعی.

راد دیشب بهم ریکوئست داد ، باورم‌نمیشد !:/ 

بچه ها میگن نامزدش تقواییه،  نمیدونم تا چه حد درسته ، ولی بنظر من به هم‌نمیان، من دوست داشتم با شمس باشن.

حالا البته هنوز اصلا مطمئن نیستیم ها.

یکی بیاد به من بگه که سارا بیا بنویس اینجا، من‌نمیدونم چم شده ، عین آدم باید احساساتمُ بنویسم اینجا ولی عین احمقا هی پشت گوش میندازم!:///

ایشالا که تو این ماه رمضانی حالم خوب شه. 


دیشب برای اولین یار بعد از مدتها دوست داشتم زودتر برسم خونه ، با مامان حرف بزنم و برم‌تو تختم، بخوابم!

برای خودم خیلی خیلی عجیبه ،اصلا غریبه.

اصلا حالم داشت از جایی که همیشه دوست داشتم تا دیروقت اونجا باشم(بیرون) به هم میخورد ، خیلی خیلی حال غریبی بود.


باید از دیروز بگم و هوچی گری های یه عده .

اما اول از همه بخشهای جذابشُ میگم  

از اینکه کلیپمون پخش شد و چقد حال کردیم.

از اینکه تا بحال انقدر با اعضای انجمن علمی صمیمی و نزدیک نشده بودم

از اینکه انتظامات بودم و جذبه به خرج دادم.

از اینکه ذوق داشتم که علیخانی میخواد بیاد. ♡♡

از اینکه مصاحبه گرفتیم 

از اینکه با مهدیس رفتیم چسب خریدیم،  تو ابن خلدون نماز خوندم ، فن های علیخانی رو دیدم. تایم لپس گرفتیم ، گوجه سبز خوردیم ، صبحونه سالاد ماکارونی خوردیم و ناهار هات داگ ویژه!

با ماشین ریحانه فراهانی رفتیم چسب خریدیم، ،، تقوایی سر خسروی داد کشید :))))

منتظر قائم رید بهم! به یه نفر بابت گوشی دست گرفتن و فیلم گرفتن تذکر دادم ،گوش نکرد و تهدیدش کردم که حراست داریم ،درصورتیکه نداشتیم!



خب دیروز مراسم هیئت داشتیم ، همه چیزو از صبح سه شنبه میگم.

سحری خورش کرفس داشتیم و من حالت تهوع میگیرم اصلا از اسمش ، چه برسه به طعمش!

بابا بیدارم کرد ولی من نرفتم بخورم و گرفتم خوابیدم ، بماند که شب قبلش تصمیم گرفته بودم سحر بیدار شم و وسایلم رو آماده کنم ! ولی خوابیدم .

ساعت ۶ با صدای جیغ جیغای مامان از خواب بیدار شدم ، فکر می کرده ساعت ۷ عه و محمد دیرش شده درصورتیکه ساعت رو اشتباه دیده بود ! ولی بازم خداروشکر کردم که توهم زده بود . 

طبق معمول شانس همیشگی م فقط دو دقیقه دیر تر از زمانی رسیدم که جلایی پور حضور و غیاب کرده بود! #گوه توش

ولی خدا رو شکر آخر کلاس حاضری م رو زد .

و داشت درس حکومت های خودگردان رو میداد و یه جای صحبت هاش برگشت گفت : دهنتون رو سرویس میکنن! و ما هیچ ،ما نگاه!

بعد از کلاس ت چون تا ساعت ۳ و نیم بیکار بودیم ،تصمیم گرفتیم بریم مدرسه ، مریم رو هم بردیم هیئت کمک کنه ،نمک گیرش کنیم تا هر دفعه بیاد هیئت♡

با خط قشنگش پشت یادبود های خط بریل رو نوشت ، منم اول از همه گره ای که افتاده بود تو بند عینک ها رو باز کردم و بعدش رفتم سراغ کار های مهدیه ، بعدش هم چون باید یک کتاب رو معرفی می کردم به بچه ها دنبال یه تیکه ی خوب بودم براش،  

الهه خیلی خیلی رو مخم بود ،خیلی زیاد ، ذهنش خیلی درگیره و خیلی کم میتونه هندل کنه ، نمیخوام بگم که خوبه یا بده ها ، ولی خب نمیدونم ، به هرحال هر آدمی یه نقصی داره ،،، ولی بنظرم آدمی نیست که فاز مدیریتی ش خوب باشه ،بیشتر فکری و اجرایی ش خوبه . خیلی کار مونده بود برای انجام دادن و بچه ها بخاطر اینکه روزه بودن یه مقدار شل میگرفتن

خلاصه بعدش من رفتم سراغ استامپ زدن روی پاکت های یادبود همزمان با پلی کردن آهنگ های مورد علاقه م از ترک لیست شجریان و چاوشی♡

با مامان سمانه تا مترو شریف رفتیم و ساعت ۳ و نیم سر کلاس بیچرانلو حاضر شدیم ،

من گوشی رو رو مامانم قطع کردم ولی بهش دروغ گفتم و گفتم که تو مترو بودم و آنتن نداد.#شرمسار 

حس اون لحظه های قبل از کلاس بیچرانلو و تو مترو و تو مدرسه خوب نبود ، چون داشتم کم کاری می دیدم و این رو مخم بود.خیلی زیاد !

با حال زار کلاس بیچرانلو رو رفتم اول کلاس و پیش مهدیس اینا نشستم .

راستی قبلش هم پندار صنفی مخصوص روز جهانی دراومده بود و در عرض یک ربع همش تموم شده بود ، جوری که بچه های ما نتونسته بودن برش دارن ! عجیبه ،نه؟

ماهم فاز توهم توطئه برداشتیم که صنفی ها ریختن برش داشتنُ اینا

حالا واقعا الله اعلم.! 

راد مسئولش بوده و خود صفا روشندل- که سر دبیر پندار صنفی بوده - اصلا خبر نداشته که محتوای نشریه چیه!

راد از چند روز قبل از چند تا از بچه های اجرایی خواست که بیان و مواجهه ی خودشون با قضیه و بچه های صنفی بنویسن و مهدیس و گشانی و حانیه چمنی هم اینکارو کردن ، خودش هم یک گزارش کلی نوشت از سیر تا پیاز ماجرا ولی اسم خودش رو ننوشته بود بالای گزارش!

و اون طوری که مهدیس میگفت گزارش اون رو هم تغییر داده بود ، فک کن.! 

یعنی مهدیس نوشته بوده که بیچرانلو میکروفون رو از دست پاییز (:/) گرفته ولی راد اونجا ش رو حذف کرده بود و خیلی کلی نوشته بود و از بیچرانلو یه اسطوره ساخته بود ! :|||||

مهدیس هم شاکی شده بود ، حقم داشت

بعد از کلاس بیچ ،خسروی و سارا باهم صحبت میکردن ولی نفهمیدم که چی به هم می گفتن:؟

و من و سمانه و افشار و فلاح اسنپ گرفتیم تا بریم مدرسه ، دقیقا ساعت ۶ رسیدیم و خیلی شلوغ شده بود ، شاید باورتون نشه که کلی از کارا هم مونده بود!!! 

مامان اومد و ما با نیم ساعت تاخیر مراسم رو شروع کردیم -_-

کاش اون همه فارغ التحصیل نمی اومدن ، خیلی سرو صدا میکردن چون اومده بودن رفیقاشونُ ببینن! و حرف بزنن.

ساجده برا اولین بار میگفت که نمیتونه جمعیت رو کنترل کنه!

تقریبا ۱۰ دقیقه از سخنرانی گذشته بود که توانستیم جمعیت رو بیرون ،تو حیاط منتقل کنیم . به سختی و من حالم بد شد از این همه بی نظمی. !

شاید تقصیر مدرسه بود ،شایدم تقصیر ما که به هر دری می زدیم تا فارغ التحصیل ها بیان. نمیدونم.باید تو جلسه نقد و بررسی حرف بزنیم.

پر از تشنگی و گرسنگی بودم. خیلی سخت بود>_<

وقتی مراسم تموم شد و گفتیم که جمعیت برن تو حیاط با ساجده و عقابی نشسته بودیم ، سینه می زدیم و می گفتیم عطش ،آب ، آقا :)))

رفتیم بالا سر سفره و برای بار اول بود که با صدای اذان بشکن بالانس زدم از خوشحالی ! :|)

خلاصه که خیلی خوب بود ، اونقدر که حک بشه ۱۷ اردیبهشت برای همیشه تو قلبم♡


بی شعور ترین فرد نزدیک به من با مامانم امروز بحث کرد سر اینکه چرا دوساعته خونه نبوده و زودتر نیومده و فقط کنار دوستش بوده برای دلداری دادن بهش که بچه ش بستریه!

خب نمیفهمم دیگه،  چه کارش میشه کرد؟

خب ، بی ریا نبودن تنها دغدغه ی زندگی منه ، که این آدم‌بی شعور از ریا کار ترین ادم های روی کره ی خاکیه،  تظاهر کننده ترینه! کاملا مشخصه چقدر پر از تنفرم وقتی دارم‌می نویسم ازش ،

امروزم جلوی مهمونمون که نمازخونه، بلند شد جانماز آب کشید! اخه لعنتی . چی بگم بهت؟!

تویی که هیچ وقت نماز نمیخونی چه ومی داره بلند شی واسه حفظ آبرو اینکارارو بکنی؟؟؟؟ گااااد.

امشب داشت تعریف میکرد باباش اومده بود تو خوابش و بهش گفته بود من‌نمیتونم از یه جایی به بعدُ رد بشم ، چون خواهرم از دستم‌ناراحته،  بعد بابام رفته بود پیش عمه ش و از طرف بابابزرگم عذر خواهی کرده بود، 

بابا ، حالا ببین ، این دل شکسته ی من مگه می ذاره تو اون دنیا راحت باشی؟

خلاصه.

امشب فکر میکردم محبوب شماره ۱ ام میاد خونه مون مهمونی ، اما در یک حرکت غافل گیر کننده ی مامانم که گفت اونا سه نفرن،  پسر بزرگه ش نمیاد خونه ی دوستش افطاری دعوته،  من خشکم زد !

میدونی چرا؟ چون برای بار اول تو عمرم خط چشم کشیدم‌براش و از قضا خیلی هم صاف و یکدست کشیدمشون ، چون صبح کلی مطلب خوندم برای اینکه چطوری بنظر تو دوست داشتنی و جذاب بنظر برسم ، چون بخاطر تو کیک پختم ، چون دعا دعا میکردم مامان شما رو دعوت کنه ، چون از شب قبلش به اینکه چی بپوشم فکر کرده بودم . و بعد!

اره،  کلی بهت فحش دادم و به این فکر کردم که چقدر می تونی اشغال باشی، البته خب بهت حق میدم ، تو که به اندازه ی من دوستم نداری! حق داری نیای خونمون بخاطر اینکه منُ ببینی ! واقعا حق داری ، خب دوستم نداری جرم که نکردی ، منم باید یاد بگیرم دوست نداشتنت رو ، تقصیر خودمه که بخاطر تو خط چشم کشیدم ، باید بخاطر خودم این کارو میکردم ، باید بخاطر خودم کیک میپختم. خلاصه خیلی عوضی ای و عوضی ام

هیچ موقع سعی نمی کنی باهام صحبت کنی یا استوری هامو ریپ بزنی ، یا کامنت بذاری زیر پستام،  منظورم اینه که سعی نمی کنی سر صحبت رو باز کنی ، سعی نمیکنی یه جور دیگه باهام رفتار کنی ، سعی نمی کنی بیای دانشکده مون و منُ ببینی ! 

کلا اگه دوستم داشتی تاحالا با رفتارهات بهم ثابت می کردی ، منم زیادی تو خیال غرق میشم ، تقصیر خودمه ، دیوونه ام ، تو هم خیلی عوضی تشریف داری که حواست به من نیست ، آشغال! :/ 

امشب ازت بدم اومد ، خیلی زیاد !

علاوه بر اون امشب که نبودی خیلی خیلی زیاد خودم بودم! احساس راحتی می کردم !!! 

راحت می نشستم ، راحت خاطره تعریف می کردم، راحت بلند بلند و گشاااد می خندیدم! راحت میخوردم ، راحت راه می رفتم و کار میکردم .

اره اگه واقعا دوستت داشتم باید همینقدر جلوت راحت می بودم ، پس تو آدم من نیستی . همین الان اون دل لعنتیِ همیشه مزاحمم داره بهم میگه : نههه ، اینجوری بهش نگاه نکن ، پسر خوبیه ، انقدر بد بین نباش . 

و منم بهش میگم خفه شو،  اگه میخواست کاری کنه تا الان‌کرده بود.

الهی این قلبم تموم شه راحت شم از دستش!


اخه تو شعور داری؟ تو چیزی حالیت میشه؟

دریغ از سر سوزنی که یاد بگیری به علایق بچه ت احترام بذاری! درررریغ!!!

مگه خونه جای کارای مزخرف توعه؟ که ما باید ساکت بشینیم هیچ کسم باهات حرفی نزنه تا جنابعالی به کارات برسی؟ #پررو_جماعت!

برگشتی به محمد میگی (البته گفتن که نه، با اون حالت مسخره ی همیشگیت ) که عکس اینارو به من نشون نده، البته گفتی عکس این سگا رو به من نشون نده ! 

قبلشم اومده بود با یه دبه تنبک بزنه که گفتی برو یعنی چی این کارا.

الهی که بمیری و دیگه وجود نداشته باشی تا بخوای هممونو اذیت کنی الهی به حق همین ماه عزیز.


خب همون طور که درجریانید یا نیستید ، روابط فامیلی و خواهر برادری در این سریال واقعا پیچیده است! 

من تا نیمه سریال در تلاش برای فهمیدن این روابط پیچیده بودم، پدر همش میخواست بفهمونه بهم که قضیه چیه! و من‌نمیفهمیدم .

دست آخرم بهم‌گفت تو مگه ارتباطات نمیخونی؟ چطور نمی فهمی این‌جیزارو؟

و 

من

هیچ

من

نگاه!




بعضی موقع ها رفتاراش عجیب اذیتم میکنه ، 

ولی من یاد گرفتم جدیدا هیچی نمی گم بهش ، صبر ایوب.!

برای یک بار هم‌که شده میخوام‌تو زندگیم برم‌ بدم خیاطی برام‌مانتو بدوزه ، مامان اذیت میکنه ، خیلی ،،،

میگه برو بده مانتو بخر،  بدم نمیگه ها، اما اون جیزی که من‌میخوام تو بازار نیست و دوست دارم‌اینو بفهمه.


دیشب یکی اومده بود پیام ناشناس داده بود که

ایا تا حالا عاشق شدی ؟ و اگر اره بهش گفتی؟

من عصبی شدم و جوابشو دادم که چرا برات مهمه و اینا . و این یه مسئله ی شخصیه .

برگشت گفت همینجوری میخواستم دور هم باشیم:/

خلاصه بهش گفتم من واقعا تابحال عاشق نشدم چون احساس میکنم معنای عشق خیلی متعالی تر از این حرفاست که الان رایج شده.شده تا بحال از کسی خوشم بیاد  ولی عاشق نشدم!

اره واقعا. خیلی وقتا هم خودم رو توبیخ می کنم که چرا از فلانی خوشت میاد حتی. دیگه چه برسه به عشق و عاشقی.!



که به اسم بسیج گوه می زنن تو اسلام!

بعد یع حصار درست می کنن : هر کی مسلمونه ، انقلاب رو قبول داره ، خمینی ، ای ، همشون و ایدئولوژی شون رو هم قبول داره مسلمون واقعیه! حقه! و کسی که در این دایره نگنجه مسلمون واقعی نیست ، مسلمون امریکاییه و ما می توپیم بهش و میزنمیش و اینا! فقط واسه اینکه مثل ما نیست.

بعد همینا ادعای اینو میکنن که برپسب نزنید و هوچی گری نکنید و اینا

اخه داداش من نمیفهممت!چتهههههههههههه؟

ارام ، یاواش!

مثلا الان شما چند سال درس دین خوندی که انقدر راجع به مسلمون بودن یا نبودن یه نفر حکم صادر میکنی وقیح؟؟

این که فکر میکنن خودشون حقن و بقیه باطل بیشتر از همه اذیت کننده اس.

و من تو این یک سال دانشجو شدن بیشتر از همیشه صبور شدم.

یعنی کاری که دانشکاه با صبر من کرد مامانم تو این 18 سال زندگی نتونست با من بکنه!

#قدرت

خوشحالم از اینکه صبرم زیاد شده

ناراحتم از اینکه زیاد چیزی نمیدونم.

خسته ام از اینستا

 و درگیر حس دوست داشتنم!



دوباره باهم از درهای مختلف صحبت کردیم ،

اونم دو بار در فواصل زمانی مختلف ولی تو یه روز !

اقا من میکی رو دوست دارمش ولی واقعا باورنکردنیه که نمیتونم عین یه آدم عادی باهاش برخوردکنم، میدونی می ترسم! از اینکه بفهمه و حالا یه آدم مغرور بشه. اضلا می ترسم از اینکه واکنش نشون نده ، یا بده و من جوابی براش نداشته باشم.

وقت زیاد هست برای دلبری کردن؟ اصلا دلبری کردن؟ اصلا اون عاشق یکی دیگه نیست؟

چمیدونم!

یه سری به توییت هاش ریپ زدم ، ولی جوابم رو نداد. خب آدم زورش می گیره! بعد اونوقت جواب دوتا از بچه های ما رو داده بود. من عمیقا احساس حسادت کردم نمیدونم! اون حتی توییت های منم لایک نمیکنه!

کاش میشد عادی باشم . عادی برخورد کنم. کاش می شد دلش رو ببرم !

من تجربه کراش زدن داشتما!

ولی ناموفق بوده و از قضا متوجهم شدم که کارم اصلا اشتباه بوده . وای میکی فرق داره ، خلی شبیه من فکر میکنه . ولی نباید بفهمه من دوستش دارم ، چون می دونم اگه بفهمه یه جوری رفتار می کنه انگار که.

مدلش مدل سبحان نیست که اهل گفتگو باشه ، نمیدونم شایدم هست و واسه ما طاقچه بالا میذاره!

یه قضیه دیگه ای هم که وجود داره اینه که خیلی خونده ، خیلی می دونه و من هیچی!

اینم باعث میشه نتونم من باب خونده هامون باهاش وارد دیالوگ بشم.

کلا سخته دیگه.

هیچکس هم نمیتونه من رو بفهمه ، دارم اذیت میشم بشدت و امیدوارم خدا ببینه حالم رو

قطعا که می بینه ، ولی خب کاش جوابی بده واسش.

میخوام برم الان به مریم بگم برام فال حافظ بگیره.

میام فالم رو اینجا میذارم



دیروز تا ساعت ۱۱ و نیم بیشتر کلاس نداشتم ، 

اما تا ساعت ۶ موندیم دانشکده و فقط حرف زدیم ، از در و دیوار گفتیم و داد زدیم و بازی کردیم ، 

چقدر خوبه ،چقدر.

من تا الان به ۵ نفر رابطه و شکست عشقی قبلی م رو گفتم ،

الان احساس میکنم دیگه نیازی نبود اصلا بر پنهان کردنش!

اتفاقا به آدمها تجربیاتم رو منتقل میکنم. و شاید باور کردنش سخت باشه، دیگه برام پشیزی نمی ارزه اون آدم. پشیزی!

دیروز بیشتر از همیشه تشنه و گشنه بودم:) تشنگی زیاااد

بابا چند وقته که خیلی به هم چی گیر میده ، از سر تا پات نگاه میکنه ببینه چی میتونه گیر بیاره برا گیر دادن:/

دیشب داشتم به این فکر میکردم که اگر من بچه ی طلاق می شدم چی میشد. محمد جواد چی میشد ، زندگیمون چی میشد؟ من زندگی با کی رو انتخاب می کردم؟ محمد چی؟ وقتی به شرایطش فکر میکردم میدیدم که اگه بابا بمیره راحت تره برا هممون.

مریم دیروز تو حرفاش میگفت من اصلا آدمی نیستم که تو زندگی م پر از چالش و اینا باشم، من میگفتم مگه میشه؟ آدما تو زندگیشون خیلی چالش دارن همیشه ،ولی یه سریا مث من اولین سوالی که همیشه در مواجهه با چالش هاشون از خودشون می پرسن اینه که :چرا؟! و خب بخاطر همین خیلی دیر چالش های زندگیشون‌میشن

دیروز قرار شد من به خسروی زنگ بزنم و باورم نمی شد که قلبم داشت میومد تو ذهنم از شدت کوبیدنش تو سینه م.

جواب نداد! و بهش اس دادم.و شب تو تلگرام باهم صحبت کردیم.

طبق توافقی که با صبا داشتیم قراره برام یه ادم‌عادی بشه تا خوب بشناسمش ، باید احساسات رو کنترل کنم تا ببینم بلخره این حس واقعیه یا نه.


دارم فراموشش میکنم ، بعد نمیدونین چه دردسری دارم برای اینکه نرم تو پروی توییترش  :)))

هی میخوام بدم میگم گوه نخور ،بشین سر جات!://

والا بخدا ،

آهنگ بلیط یک طرفه ی سوگند به اضافه صحبت با صبا ، فیلم‌گرفتن از خودم‌ و حرف زدن با خودم و در نهایت عزم عظیمم، همه در فراموشیش موثرن:)


-تو واقعا عاشق یه شخص حقیقی و خارج از ذهنی یا صرفا اداشو در میاری و خیالیه؟

                                                ‌ ‌‌‌    ‌

+شخص حقیقی درون ذهن هم مگه داریم؟ :))


-گفتم شخص حقیقی و خارج از ذهن ، بینشون "و" هست ،نه کسره.

منظورم یه انسانه!

حاجی سوالُ نپیچون.‌

                                              ‌ ‌‌‌    ‌

+سوال نپیچوندم-.-


-پرسیدم واقعا عاشق یه فرد حقیقی ای؟

اصلا اینجوری بگم : کسی رو دوست داری؟

‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌

+چرا حالا همچین سوالی میپرسی؟


-چون‌ برام‌مهمه بدونم :)

                                             ‌ ‌‌‌    ‌

+می‌شناسم؟


-واقعا چرا جواب سوالم رو با سوال میدی؟ 

یه سوال ساده بودا .

                                          ‌ ‌‌‌    ‌

+مریضم :)))

آره.


-اونم دوستت داره ؟ :)


‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌

+جداً میشه بدونم چرا می‌پرسی؟


-چون مهمه برام ، برای فکرم.

مهمه .

میتونی درک کنی؟


+نمی‌فهمم


-دقیقا چیو متوجه نمی شی؟


‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌

+حقیقتا حال‌و‌حوصله‌ی هر گونه مبحث حاشیه‌ای یا ایسگاهی ندارم.

خدانگهدار


-ایسگاهی نبود ، حاشیه ای هم‌نبود .

کاش می فهمیدی.

خدانگهدار.

.

 و تمام شد ، 

عشقم هنوز کشته نشده ، ولی میکشمش، با دستای خودم!!

پیام ناشناس بازی ،

۲۸ اردیبهشت ۹۸


امروز توییت زد : 

پاشو بیا توییتر دیگه ،اه 

خب 

من مطمئن شدم عاشق یکی دیگه اس 

مطمئنِ مطمئن! 

دارم احساساتم رو الان می کشم،  می کشمشون تا دیگه اذیت نشم،  خلاصش میکنم این دوست داشتن یه طرفه رو .

ولی خدا جون ، خیلی مشتی ای ! خیلی ! من‌نباید یه بار ، فقط یه بار تو زندگیم یه عشق دو طرفه ی شیرین رو تجربه کنم؟ من نباید یه بار عاشق یکی بشم و اونم‌همون قدر عاشقم‌بشه؟ 

خدایا دوست داری دلمُ بکشم؟؟ برای من خیلی سخته ها ، خیلی دارم اذیت میشم الان، کشتن دلم راحت تره، نه؟

خدا جون دارم دیوووووونه میشم.

خیلی خدایی به خدا ! مگه من ازت چی خواستم خدا؟؟ بگو! جز اینکه این آدم‌مال من بشه؟

خیلی سخت بود؟ خدایا تو خودت بهتر از همه میدونی واقعا دوستش داشتم ، 

قبل تر هم توییت می زد برای عاشقی و ایناش، اما من فکر میکردم خیالیه، ،، هه.زهی خیال باطل!

خدایا واقعا میذاشتی یه چند ساعت از دعای نماز صبحم بگذره!

وای ،نه همین الانم دارم بهش فکر میکنم، خسته شدم ، خسسسسته

نمیخوام ، دیگه نمیخوام‌فکر کنم بهت ! 

تو هیییچ گناهی نداری به خدا، من اشتباه کردم به دلم‌اجازه دادم عاشقت بشه 

حالا هم‌خودم‌دارم‌تاوانشُ پس میدم.

خدا جون خدا وکیلی ازت توقع بیشتری داشتم.منی که این‌همه تو عشق اذیت شدم ، حقم نیست لحظات خوب رو تجربه کنم؟


الان دارم آتیش میگیرم از تمام اتفاقات امروز

از دیشب بگم که این خسروی عن تا صبح جواب ما رو نداد.

من صبح تصمیم گرفتم یه تیکه ای چیزی تو گروه بهش بندازم.

بین بچه ها مطرح کردم و اونا هم موافق بودن. 

تو گروه نوشتم : امثل اینکه اقای خسروی سرشون خیلی شلوغه.!

و بعد اون رو به عنمون حساب نکردیم و پیام رو باهم نوشتیم . اصلا منشنش نکردیم و بعدا خودش اومد تایید کرد. هه:) #شاخ_طور

تو گروه خودمون بحث کردیم سر اینکه اسم خودمون باید اول باشه و اسم اون دوتای دیگه ته لیست.

باور کنین بخاطر مهدیس این بحث رو مطرح کردم ، بخدا! احساس کردم داره در حقش اجحاف می شه.من خودم اسمم بالا بود به خدا!

بعدش تو گروه های مختلف فرستادیم و اینا.

خلاااااصه. با یه توییتی مواجه شدیم که داشت درباره ی یه رتبه ی زیر 10 ای میگفت که خیلی کلاس میذاره و اینا . گشانی من رو زیرش منشن کرده بود و ما هم ریدیم به سلیمانی.

شب افطار خونه عاطی دعوت بودیم اها راستی یکی از توییت هامو تو این فاصله فیو زد:)

وسطای مهمونی یهو دیدم خسروی یه پیام فرستاده ، توییت جناب سلیمانی بود : تو مملکتی که اخرین ائتلافش شده نمیانده های مجلس الان ، ترجیح می دم مستقل بودن رو تمرین کنم.

اقا ما هم برنتابیدیم سریع چارتایی به این اجماع رسیدیم که یه هوایی نثارش کنیم

هوایی رو من گذاشتم، ولی الان سخت پشیمونم!

با کلی لایک و جواب و فبلن مواجه شدم. اکثرا به نفع ما

خسروی اومد تو گروه گفت که هوایی لازم نداشت و اینها.

الان که دارم فکر میکنم میبینم راست میگفت، واقعا ارزش نداشت.

الان رفیق رفقای خود سلیمانی هم بهم رای نمیدن:/

من چرا فکر نمیکنم به عواقب کارم.

میدونی الان به این نتیجه رسیدم که هر موقع خواستم یه کاری انجام بدم ، صبر میکنم ، صبر . فکر میکنم به کاری که میخوام انجام بدم، قطعا با فکر کردن به نتایج خوبی می رسم.

الان من یه سری از رای هام ریزش کرد بخاطر این توییت .

الان اگه من رای نیارم خودم رو به شکل افتضاحی ضایع کردم.

واکنش ما به شدت لحظه ای و احساسی بود.باید بیشتر دقت کنیم.

من فردا توییت رو پاک میکنم.

و براش هم دلیل دارم دیگه 

اگه ازم بپرسن.

سجاد اومد لایک کرد توییت رو و جواب کامنت سلیمانی رو داد. خوب هم داد:)

احساس کردم پشتمه:))

از این توهم بیخودیا!

خلااااصه

اینم از امروز!

همش درگیر خسروی بود ذهنم!

تف

تاکی میخواد ادامه داشته باشه؟

خداکنه تهش به یه چیز خوب برسه.


و در نهایت،الان احساس میکنم اون کسی که رای نمیاره خودمم:))) تمام این زورها رو میزنم ، اخرشم خودم رای نمیارم.



برنامه شورا صنفی خیلی خوب بود ، یعنی بنظرم تنها برنامه ی خوبش بود!

چون فقط خود چپ ها نبودن، بلکه تمام قشر های دانشکده حضور داشتن، 

من همش با حرفای امتی موافق بودم،  اینا می گفتن بیانیه داره میگه دانشجو علیه دانشجو، درصورتیکه بخاطر اینکه این فضا شکل نگیره ما دادیم‌دقیقا فضای دانشجو علیه دانشجو رو شکل میدیم ،وقتی به هم اجازه ی صحبت و بیان عقایدمون به شیوه ی درست رو نمیدیم!

راست میگفت ، بقیه بچه ها هم اکثرا از فرم بیانیه ناراضی بودن ،

وگرنه من‌که حس میکردم ته حرفاشون به دغدغه ی بیانیه قائل بودن!

خلاصه که گفتگوی خیلی خوبی بود ، 

و با وجود تو عالی شده بود:))

ما قبل شروع کلاسمون و بعد از اون مراسم کنار صندلی های مطهری بودیم و اومدی باهامون حرف زدی؛

گفتی چجوریه وضعیت ؟ 

ما گفتیم منظورت چیه؟

گفتی رای ها و اینا.

گفتیم خبر نداریم ،

گفتیم سمانه و کشاورز و اینا چیه داستان.

گفتی صحبت کردم حذفشون کنن یا رای هاشونو حذف کنن.

بعد راجع به سلیمانی  صحبت کردیم ،

من خیلی سعی کردم با نگاه های نافذ و مردمک باز نگاهش کنم ، 

سعی کردم انرژی نگام رو بهش بدم و در عین حال عادی و نرمال رفتار‌ کنم.

.

.

.

شب بارون بهاری خیلی خیلی قشنگی اومد ، خیلی قشنگ!

رفتم تو بالکن دعا کردم محقق بشی،  

اومدم نماز خوندم و دعا کردم محقق بشی ،

برقا رفته بود ،

بعد که اومد رفتم توییتر و دیدم توییت زدی: 

باران که آمد، فقط مانده خودت.

خب !

دوباره فرو ریختم.

اما این بار زیاد سخت نبود.

چون ،میدونستم‌تو یکی دیگه رو دوست داری،اما حدس میزنم اون آدم تو رو دوست نداشته باشه ،

خودمونیم ! اصلا آدم دوست داشتنی ای نیستی ، ولی من دوستت دارم و اگه عکست رو به یکی نشون بدم، میگه این‌چیه دیگه؟!

صبا بهم گفت زیاد بهش فکر نکن ، خودتو غرق خیالات نکن ، سعی کن بشناسیش، شاید اگه شناختیش دیگه دوستش نداشته باشی ،

به خودت زمان بده، صبر کن .

راست میگه


دیروز رفتیم قضیه رو واسه ی زینب تعریف کردیم ، اونم واقعا تعجب کرده بود از این دیوانگی های استاد چرت!

گفت بیاید بریم پیش بیچرانلو براش تعریف کنید ببینید نظر اون چیه، خب بیچرانلو معاون آموزشیه، 

رفتیم پیشش و اونم گفت این استاد کلا احساسیه و تو فضای مجازی غرقه ،نباید زیاد باهاش وارد ارتباط تو مجازی بشید،

و بعدشم گفت خودتون بدید باهاش صحبت کنید ، اگر تهدیدتون کرد مبنی بر نمره و حذف و اینا ، بیاید به من بگید.

عین پدر( نداشته م ) اروممون کرد و بهمون راهکار داد، اخه من چقدررر دوستش دارم♡-♡

سر کلاس ۸ صبح ت فقط رفتم ۵ دقیقه نشستم بعد با زهرا اومدیم بیرون حرف بزنیم ، رفتیم تا دم‌مترو تربیت مدرس به استقبال سارا :)))

چند بار رفتیم تا طبقه ۵ تا ببینیم هست یا نه،  

سحری نخورده بودم و زبونم‌مثل چوب خشک شده بود ، روزه م رو باز کردم.

با زهرا رفتیم طبقه ۴ و آب خوردیم ، به اضافه یه های بای:))

هر کسی رو میدیدم بهش می‌گفتیم رای دادین؟؟؟:))))))

رفتیم با مه و مایی و فضلی و شیخ و زهرا تو کتابخونه بسیح شر و ور گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم ،

بعدش رفتیم سالن مطهری ،برای برنامه شورا صنفی ، و تو اومدی،  خود خودت ، پشت سر ما نشسته بودی ^^



امشب اگه واقعا این شاه وجود نداشت خیلی زیباتر می بود ، چون تولد امام‌حسنه:))*

و از امام‌حسن به حق همین روز عزیز میخوام کمک کنه بهم ،

سر این‌مسئله ی انتخابات ،

سر مسئله ی 'تو

و سر مسئله ی شاه .

نذر ۱۰۰۰ صلوات کردیم با شیخ زاده، ایشالا که حل میشه ،

یا امام حسن قطعا میدونم که خیلی کریمی، قبلا بهم‌ثابت شده، یه بار دیگه از اون کرمت برامون مایه بذار مشتی*_*



امشب از اون شب های گوهی بود.

اصلا از ظهر استرس داشتم ، دلم‌آشوب بود ،هی میخواستم حرف بزنم ،راه برم تا انرژیمو خالی کنم ، حالم‌خوب نبود وقتی مهدیس و مائده حالشون خوب بود، 

به بچه ها میگفتم برا فرداست ، ولی همش فردا نبود ، یه بخشیش برام‌مبهم‌بود و یه بخشیش رو هم‌میدونستم دیگه: تو:)))

و شب ،ساعت ۱۰ اونورا بود که متوجه شدم شاه من و سارا و زهرا رو از تو گروه ریموو کرده:/

پشمام ریخت، حدس اولیه بخاطر دعوا باهاش بود ، ولی خب تو این دعوا باغشاهی کاره ای نبود ، تو‌‌گروه هر چی بچه ها مینوشتن پاک می کرد ، مریم رفت تو پی ویش و بهش گفت که این قضیه ربطی به اون مسائل نداره، گفت به خودشون میگم ولی جواب من رو تو پی وی نمیداد ، 

من گریه کردم ، چون ازش بخاطر اشتباه نکرده م عذر خواهی کردم ، رفتم سر کلاسش نشستم و آخر کلاس برگشتم‌ بهش گفتم‌خسته نباشید و فلان.

و الان اینطوری برخورد میکرد ، پز۶ از استرسم الان و امیدوارم به خیر بگذره.

شب تولد امام حسنه، واقعا ازش میخوام


من‌واقعا ناراحت میشم بقیه از رفتارها و صحبت هام هزار تا برداشت بد میکنن،  بعد با خنده و اینا میان اون حرف رو میزنن، بعد که میگی ناراحت شدم‌میگن شوخی کردیم بابا!:/

با اینکه من واقعا اون ادم‌نیستم ولی تحمل قضاوت ها و برداشت های بقیه رو ندارم ، خب مجبور میشم تصمیم بگیرم خودم رو سانسور کنم.

#غم


کاش وقتی که نباید باشی ،نباشی!

میفهمی چی میگم؟ 

من دارم تو رو فراموش میکنم بعد یهو میای وسط ،جایی که اصلا کسی فکرش رو نمی کنه که باشی ،هستی و این اذیت کننده س!!!

با شه قاسمی درگیر شدم ، لعنت! باید تعریف کنم بعدا.

کاش امروز می دیدمت ،نه ،همون بهتر که ندیدمت!

بارون بهاری چند دقیقه ای اومد و من‌تو رو دعا کردم ، نمیدونم مه از کجا فهمید! شوک شدم اصلا!!! بعد یه جور بهش گفتم که دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن، گفت باشه . ولی . از کجا فهمید؟ 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Maria پی‌کار draptab1500 جنگل آسفالت Store Haker مراحل تولید فرش ماشینی Agora Kari Tiffany سلامت روانشناسی